حافظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دیوان حافظ نفیس با قاب -

 

این روزها که سالروز بزرگداشت حافظ لسان الغیب است دلم به شعرهایش تنگ شده . حافظ برای ما عزیز دردانه هست  و شاید به این خاطر است که شنیدن اخبار بزرگداشت حافظ بیشتر وطن را فرا یا ما می آورد . علاوه بر حافظ  و وطن ، به کتابخانه ی کوچکم هم دلتنگم . کتابخانه ای که محل آرامش من بود . حتی اگر کتاب نمی خواندم ،ذوق کتاب ها  آرامش می داد . به قفسه ی تفسیر نهج البلاغه و شرح لمعه و قفسه ای که سه - چهار کتاب دیوان حافظ داشت .  کاش کتاب شرح غزل های حافظ دکتر حسن انوری را با خودم آورده بودم . کتابی که در دوره کارشناسی زبان وادبیات فارسی خواندم . حیف که قلندرشب امتحان بودیم و تا صبح بیدار . با خودم می گفتم که این دوره که گذشت باید بنشینم و از نو این شرح را بخوانم . از بس برای شعرهای حافظ تفسیرهای خوبی کرده بود . یعنی بعد از خواندن این شرح بود که انسان می فهمید چرا به حافظ لسان الغیب می گفتند . آن همه نازک اندیشی که در غزلیات حافظ بود و آن همه معنا که در ابیاتش نهفته .
در این جا از بابت کتاب بسیار فقیرم و مسکین . هرچند خانه ی فرهنگ جمهوری اسلامی ایران در دهلی نو کتابخانه ای دارد با کتاب هایی پرشمار . همان جایی که دفتر دکتر قزوه هم هست و در چهل وهفتمین جلسه ی انجمن بیدل دهلوی آن را دیده بودم . البته تا الان فرصت نداشته ام که از این کتابخانه بهره ای ببرم.
و یادش بخیر سال ۱۳۷۵ که تازه وارد مرکز تربیت معلم شده بودم . کتاب حافظ کوچک جیبی ام ، همیشه همراهم بود . زبان حال جوانانه ، عاشقانه و عارفانه ام در شعر حافظ تجلی پیدا می کرد . شعرهای شور انگیزش را می خواندم و در خلوت خود گریه می کردم . همین شعرهای حافظ من را بر می انگیخت تا شعربگویم و دلنوشته بنویسم . از شیرین تر شعرایی که همیشه زمزمه می کردم این شعر زیبا بود :


حسن تو همیشه در فزون باد رویت همه ساله لاله گون باد
اندر ســـــــر ما خیال عشقت هر روز که باد در فـــــــزون باد
هر ســـــــرو که در چمن درآید در خدمت قامتت نگـــــون باد
چشمی که نه فتنه تو باشــد چون گوهر اشک غرق خون باد
چشـــــم تـــــو ز بهر دلربایی در کــــــردن سحر ذوفنون باد
هر جا که دلیست در غـم تو بی صبر و قرار و بی سکون باد
قــــد همــه دلبران عــــــــالم پیش الف قــــدت چو نون باد
هر دل که ز عشق توست خالی از حلقه ی وصــــل تو برون باد

لعل تو که هست جان حافظ

دور از لب مردمــــــان دون باد

  

یک کمی کم بهانه تر ...

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

می شـود عاشقانه تــر باشیـــــم
یک کمـی کم بهــــانه تر باشیــــــم

می شـود مثـــــل رود جــــــاری بود
چون فـضا بی کــــــرانه تر باشیــــم

استعــــاره به جــــای خود زیبـاست
ســاده امـــــا تـــرانه تر باشیــــــــم

گل شدن گرچه فصل شیرینی است
بایـــــــد اول جـــــوانه تر باشیــــــم

شعـــر نو یک تغـــــزل شیـــواست
مــــا اگـــــــر شاعــــــرانه تر باشیم

زندگی هم بهشت بی نقصی است
می شــــود عـــاشقـــــانه تر باشیم


 

۲۳ / ۸ / ۱۳۸۷
اراک

 

سلام

این روزها خیلی درگیر هستم که مطلبی را ، به ارمغان هم که شده ، در این صفحه بنگارم  اما  از زیادتی سوژه و فراوانی موضوع نمی دانم کدام را بنویسم . نباید کلیشه ای هم باشد . گزارش آب و هوا و مقایسه ی قیمت ها و ... که معمولا وبلاگ نویس ها ی مسافر دچار آن می شوند را نمی خواهم در این جا در معرض دید شما بزرگواران قرار دهم . شاید این وسواسی ها باعث شده بارها و بارها قسمت « پست مطلب جدید » را باز کنم وچند جمله هم بنویسم اما دوباره لغوش کنم . با این حال نمی خواهم سطح انتظار شما را هم زیاد کنم .
دارم به پدیده های هند با توجه نگاه می کنم . واقعا کشور بی نظیری است . ویژگی های متضاد زیادی دارد . تجربه زندگی کردن در چنین کشوری ذیقیمت است و البته دغدغه های خاص خودش را هم دارد .  هندوستان - با آن همه تعریف های نا خوشایندی که از آن شده بود - من را سخت مجذوب خویش و خاطر خواه خود کرده است . حتی اگر در این فصل سال نگران گزش پشه ی معروف دینگو باشم باز هم زیبایی های جریان زندگی در هند را نمی توام نادیده بگیرم . نمی توانم آرامش زندگی در یک پایتخت بزرگ را بازگو نکنم . نمی توانم بگویم همه ی خاطرات هند پر است از نگرانی بلکه شهریست که در کنار نازیبایی هایش صحنه های زیبایی از زندگی هم دیده می شود .  
دو ماهی از زندگی من در این کشور می گذرد . یک توقف کوتاه در بمبئی در همان روز نخست ورود به هند داشته و باقی این روزها را در دهلی بوده ام . در کنار کارهای مدرسه ، استقرار خانواده در این شهر غریب هم سخت بوده است . تشکیل یک زندگی دوباره و رساندن سطح روحیه خانواده برای پذیرش این زندگی وقت گیر بوده و توانایی زیادی را می خواسته است اما در این ایام هم به خاطر تشکیل زندگی جدید با مردم هند خیلی حشر و نشر داشته ام و با آن ها اُخت پیدا کرده ام ...
وقتی تلوزیون روشن است انگار در ایرانیم هر چند اختلاف ساعت زیادی داریم . البته همین اختلاف ساعات گاهی آدم را گیج می کند . وقتی شما در یک شب نشینی و میهمانی تازه دور هم جمع می شوید و می خواهید سریال دزد و پلیس را نگاه کنید ما باید آماده شویم که بخوابیم و آن وقت که شما در خواب ناز تشریف دارید ما به سر کار رفته ایم . هر روز هم این اختلاف را به هم یاد آور می شویم و همین مایه ی یادآوری شما در قلب و جان ماست .
دیشب با گوگل ارث آمدیم تا اراک . تا خانه ی پدر و خانه خودمان رفتیم و سری به کوچه بارو زدیم . همان کوچه ای که در شعر بدان اشاره کردم  و رفتیم به  ده کوثر و همه ی خاطرات کودکیم در مدرسه را مرور کردم .
بگذار تا یادم نرفته از همه ی برادران وخواهرانی که در پیغام های عمومی  و خصوصی جویای احوالات ما بوده اند تشکر کنم و بگویم ملالی نیست جز دوری شما . خدا را شکر وضعیت زندگی ما در دهلی نو مطلوب است و انشالله امیدوارم همه ی شما را در این شهر سر سبز و پر دار ودرخت زیارت کنم .


 

دلنوشته

بسم الله الرحمن الرحیم

 

شب می شود دوباره دلم تنگ روی توست
قد می کشم که نیم نگا هی کنم تو را

در کوچه های دهلی نو هـــم تو در منی 
در یادمی همیشه ، صــدا می کنم تو را

این جا به یاد  کوچه بارو  دلم خوش است
اما چه می شود که سلامی کنم تو را

دهلی نو
۹۱/۷/۱۰