هر که بامش بیش برفش ...نه ! .....

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 


خانه های آن کسانی می خورد دَر بیشتر .......... که به سائل می دهند از هرچه بهتر بیشتر

عرض حاجت می کنم آنجا که صاحبخانه اش ........... پاسخ یک می دهد با ده برابر بیشتر

گاه گاهی که به درگاه کریمی می روم ............ راه می پویم نه با پا، بلکه با سر بیشتر

زیر دین چهارده معصومم (ع) اما گردنم ...... زیر دین حضرت موسی بن جعفر(ع) بیشتر

گردنم در زیر دین آن امامی هست که........... داده  در ایران ما طوبای او بَر، بیشتر

آن امامی که فِداکِ گفتنش رو به قم است .........با سلامش می کند قم را مُعطر، بیشتر

قم، همان شهری که هم یک ماه دارد بر زمین .............همچنین از آسمان دارد چهل اختر بیشتر

قصد این بارِ قصیده از برادر گفتن است .......... وَرنه می گفتم از این معصومه خواهر(ع) بیشتر

من برایش مصرعی می گویم و رد می شوم ......... لطف باباهاست معمولا به دختر بیشتر

عازم مشهد شدم تا با تو درد دل کنم ............. بودنم را می کنم اینگونه باور بیشتر

مرقدت ضرب المثل های مرا تغییر داد .......... هرکه بامش بیش برفش، نه! کبوتر بیشتر

چهار فصل مشهد از عطر گلاب آکنده است .......... اینچنین یعنی سه فصل از شهر قمصر بیشتر

پیش تو شاه و گدا یکسان تراند از هرکجا ......... این حرم دیگر ندارد حرفِ کمتر، بیشتر

از غلامان شما هم می شود دنیا گرفت ........ من نیازت دارم آقا! روز محشر بیشتر

ای که راه انداختی امروز و فردای مرا ........ چشم در راه تو هستم روز آخر بیشتر

برتمام اهل بیت خویش حساسی ولی ............. جان زهرا (ع) چون شنیدم که به مادر بیشتر

دوستت دارم نمی دانم که باور می کنی ........ راست می گویم به والله از ابوذر بیشتر

بیشترهایی که گفتم از تو خیلی کمترند

 

شعر از حسین رستمی

 

پی نوشت ها :

۱- خدا چه قدر باید شاعر رو دوست داشته باشه تا بر قلمش اینچنین شعر را روان کرده باشه . شعر زلال رضوی . برای سلامتی چنین شاعرانی صلوات ( اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم )

۲- دلتنگ اون لحظه ای هستم م که از سمت صحن گوهر شاد وارد حرم امام رضا (ع) بشم . برم  روبروی ضریح پشت درب بنشینم . یک دستم رو به سمت ضریح دراز کنم . مثل یک گدا . دقیقا مثل یک گدا . زل بزنم به ضریح . حاجت هام رو از دلم بگذرونم . اشکم که سرازیر شد حال خوشی بهم دست بده و از امام تشکر کنم که این بار هم  به من فقیر اذن دخول داده  و حجم قبول شده که او حج فقراست . بعدش که احساس کردم اجازه ی ورود داده  گیر بدم به امام که : آقا مگر می شود کریمی مثل شما گدای ناچیزی مثل من را دست خالی بر گردونه که من از زبان نوه ی عزیزت در جامعه ی کبیره  خوندم « ...و عادتکم الاحسان و سجیتکم الکرم.... » 

 

 

 

نماز می خوانیم و باز می گردیم

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

کتاب « نماز می خوانیم و باز می گردیم » نوشته ی جواد روشن زاده و حسین مولوی ده کوثری  منتشر شد .
این کتاب در  ۱۵۲ صفحه  با قطع  رقعی و در شمارگان ۱۲۰۰ نسخه ، توسط انتشارات اندیشه ی مطهر ، با قیمت ۴۵۰۰ تومان با بازار عرضه شده است .

نویسندگان کتاب در بخشی از مقدمه آورده اند : « ...در سیره و بیان معصومین (ع) احترام به نماز اول وقت و مقدم داشتن آن به هر کار و جلسه ی دیگری فراوان به چشم می خورد . آنان در مواجهه با موقعیت هایی که باید میان جلسه و نماز اول وقت یکی را انتخاب می کردند ، نماز اول وقت را ترجیح داده و شعار مشترک آن ها این بود که : « نصلی و نعود » ، نماز می خوانیم وباز می گردیم و عنوان این کتاب نیز بر گرفته از این شعار مشترک است . »

این کتاب در قالب هفت فصل تالیف گردیده است که عبارتند از :
۱- چهل چراغ
۲- نماز اول وقت در عرصه های نبرد
۳- جلسه ای با خدا
۴- نماز اول وقت در سیره ی علما و فرزانگان
۵- نماز اول وقت در بیان علما و فرزانگان
۶- نماز اول وقت در سیره ی شهدا ورزمندگان
۷- استخفاف نماز

نویسندگان در بخش دیگری از مقدمه نوشته اند : « مخاطب اصلی این کتاب همه ی کسانی است که به لطف خداوند در زمره ی نماز گزاران هستند و با خواندن این کتاب ، باور آنان برای برپایی نماز در اول وقت تقویت خواهد شد ... نویسندگان این کتاب ادعایی مبنی بر انجام کار بزرگی ندارند  اما امیدوارند خوانندگان این کتاب در پاسداشت حرمت نماز اول وقت اهتمام بیشتری ورزند و امید است خداوند مارا نیز در زمره ی نماز گزاران واقعی قرار دهد . »

  

در زیر باران...

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

یازدهم اردیبهشت ماه سال ۱۳۷۷ . در روزی که سر شار از باران و طروات بهاری بود از مرکز تربیت معلم بیرون رفتم . آن موقع تربیت معلم شهید باهنر اراک هنوز در حاشیه شهر بود و برای رسیدن به بازار با اتوبوس رفت و آمد می کردیم . 
انتشارات کارا  - که بعدها منتشر کننده اولین کتاب من شد - روبروی بیمارستان ولی عصر دفتر داشت . جالب این که بعدها فهمیدم  آقای صفریان مدیر خوش ذوق این انتشاراتی ده کوثری است . رفته بودم تا داستانی را که نوشته و داده بودم برای حروفچینی ، بگیریم . در مسابقات داستان نویسی مرکز تربیت معلم  رتبه ی اول را کسب کرده بودم و برای مسابقات کشوری - که قرار بود در تیرماه در همدان برگزار شود -  آماده می شدم .
 داستانِ « در التهاب دیدار » . به شدن تحت تاثیر ادبیاتِ نادر ابراهیمی . این که می گویم داستان با کمی مسامحه است . شاید قصه بگوییم بهتر باشد . این قصه روایت مختصری بود از روزهای خداحافظی و شهادت عموی شهیدم - شهید نبی الله مولوی - و روایتی از روز بازگشت استخوان  و  پلاک او پس از پنج سال گمنامی .
 جالب این که مدیر انتشارات کارا - که در انتهای داستان امضای من و « قریه ی ده کوثر » را دیده بود - داستان را به استاد علی فرخ مهر -  یکی از معلمان نویسنده ی بازنشسته که معلمان ایران او  را با کتاب موفق ها وناموفق هایش می شناسند  - داده بود و او هم ضمن ویرایش ، در انتهای آن تشویق ها شاگرد نوازی ها نثار ما کرده بود و ابراز امیدواری که ما در آینده نویسنده خواهیم شد . دستخط ایشان سالهای سال موجب تشویق من به نوشتن شده است .  و هم ایشان بعدها که معلم شدم یکی از استادان و دوستان عزیز من شد و در این مدتی که در اداره بودم با بزرگواری تمام به دیدنم می آمد و این علاقه طرفینی همچنان استمرار دارد . جالب تر دیگر  این که هم ایشان برای کتاب سفر به دیار خدا مقدمه ای نگاشته است . 

غرضم از بیان آن مقدمه بیان این متن است که در  شدت باران ، به سختی خودم را به اتوبوس های شرکت واحد رساندم . هنوز شرکت واحد بود و به قول امروزی ها خصولتی نشده بود . بلیت هایی که یکصد ریالی بودند و تا کردن و بریدن آن ها از محل پرفراژ سرگرمی خوبی بود تا به مقصد برسی .
باران ، همراه با خنکای نسیم بهاری ، در هنگام عصر ، انسان را بر آن می داشت تا خودش را بپوشاند و من به خاطر طبیعتم - که سرمایی است - علاوه بر کاپشن ، یک گرمکن ورزشی هم زیر آن پوشیده بودم . اتوبس حرکت کرد . در ایستگاه سوم - حوالی میدان ساعت - مردی سوار اتوبوس شد که تنها یک پیراهن داشت - یک لا قبا - . مردی لاغر و تکیده که نشانه های نداری در تمام وجودش نمایان بود . از سر و رویش آب می چکید از بس زیر باران مانده بود و سر بالا نمی آورد . شاید خودش نیز می دانست که موجب جلب توجه دیگران شده . مدام با دستش آب را از صورت خویش کنار می زد . معلوم بود که سرما در بدنش کارگر شده و نه فقط دستانش که همه ی وجودش می لرزید .
 من در صندلی نشسته بودم  و لرزش دستان ، پیراهن خیس چسبیده به بدن و نگاه هایی را که از مردم می دزدید را می دیدم . همه ی این ها را می دیدم ولی انگار خنگ شده بودم و نمی توانستم کاری بکنم .
در ذهنم خلجان می کرد که به او کمکی کنم . با خودم گفتم  موقع پیاده شدن صد تومان پولی را که دارم به او می دهم . اتفاقا او یک ایستگاه زودتر از من پیاده شد و من گیر کردم بین پیاده شدن و نشدن . آخر هم نشد . او رفت و من فقط با نگاه از پنجره اتوبوس او را بدرقه کردم . نگاهی که نه برای او گرمایی می آفرید  و نه عذر تقصیر من را موجه می کرد . 

صحنه ی لرزیدنِ تمام وجود یک مرد  - که « زیر باران رفته بود »-  همیشه در خاطرم ماند . گاه گداری آن را برای دوستان و همکاران تعریف کرده ام .
یک بار هم که کلی با احساس برای  مادرم می گفتم و شاید - مثلا -  دلسوزی خودم را جار می زدم  مادر گفت : « خب تو که لباس گرم دیگری داشتی کاپشنت را در می آوردی و به او می دادی . »
این جمله ی انگار آب سردی بود که تمام وجود من را یخ کرد و ساکت شدم . تنها حرفی که باید می زدم تا خودم را توجیه کنم این بود که « به عقلم نرسید » .

این مرد آن روز مایه ی امتحان من شد و من ن نمره ی خوبی نگرفتم . گاهی آدم نمی فهمد چه تصمیمی باید بگیرد ، گاهی دیر تصمیم می گیرد و گاهی اصلا تصمیم نمی گیرد . برخی کارها شاید به ظاهر کوچک باشند اما قابلیت های بزرگی دارند اگر به موقع انجام شوند . 
و این جا - دهلی نو - چه بسیارند مردمی  که در زیر باران حمام می کنند ، ساز زندگی می نوازند و زیر باران می خوابند . لباسها و زیر اندازهایشان که خیس می شود را پهن می کنند تا گرمای خورشید خشک کند البته اگر شرجی بالای هوا بگذارد و اگر باران دیگری از راه نرسد . شاید اشاره ی سهراب همینان بوده است که سروده  : « زیر باران باید رفت ، زیر باران باید با زن خوابید ....»


 

امان از جدایی ...

بسم الله الرحمن الرحیم


 

با ذوق و شوق وسایل را جمع کردیم . مادر -  که تا حالا رنج ها برای درس خواندن ما کشیده بود - و پدر  - که احساس می کرد درخت عمرش دارد ثمر می دهد - هر دو در تکاپوی بار زدن وسایل به ماشین بودند . وانت بار زرد رنگ . اولینی ماشینی که « صادق داشی  » خریده بود .
وسایل هم عبارت بودند از : یک تکه موکت شش متری ، یک کارتن کتاب ، یک ضبط صوت و تعدادی نوار مورد علاقه ی من . بیشتر نوارها هم از علی رضا افتخاری بود . چند تایی از مختاباد و یکی - دو تا شجریان و چند خواننده ی دیگر .  البته یک تلوزیون سیاه و سفید زرد رنگِ چهارده اینچ  و چند قاشق و چنگال و وسایل آشپزی مجردی ، یک پیک نیک و یک تختخواب فنر دار و تشک و پتو را هم اضافه کنید .

تا یادم نرفته بگویم که این تختخواب فنر دار برای ما حس نوستالوژی زیادی دارد . پدر عزیز زمانی که در تهران کار می کرده آن را خریده بوده  و بعدها آورده بودش به روستا و ما گاه گداری در تابستان از سر شیطنت در پشت بام  روی آن می خوابیدیم و گاه گداری دور از چشم پدر بر روی آن می پریدیم .

ساعت حوالی ۵ بعد از ظهر یازدهم مهر ماه سال ۱۳۷۷ در حالی که ۲۲ سال داشتم با این وسایل راهی شدیم به ابراهیم آباد . اولین سال معلمی ام بود و قرار بود به عنوان معلم درس دینی و عربی در مدرسه ی راهنمایی این روستا مشغول شوم .  طبق معمول مادر بساط  قرآن و اسپند و صدقه و آب را آماده کرده بود . پدر همراه شد تا صادق موقع برگشتن  تنها نباشد .

فاصله ی دو ساعتی ده کوثر تا ابراهیم آباد را طی کردیم و حدود ساعت ۷ رسیدیم  . پدر و صادق داشی که رفتند من شروع کردم به چیدن وسایل . اتاقی در حدود ۸ متر در انتهای حیاط منزل مش حسین . مش حسین هم با همسرش در اتاق های جلویی زندگی می کردند . قرار اجاره ماهیانه ی ما  ۲۵۰۰ تومان بود و اولین حکم حقوقی ام ۴۸۴۰۰ تومان  . غیر از کسورات که باید اعمال می شد و شد .

وسایل را چیدم . موکت  سبز خوش رنگ را در کف  و در گوشه ی اتاق هم تخت خواب را گذاشتم  . کتاب ها را در تاقچه و وسایل آشپزی در کنار پنجره ای که مشرف به حیاط بود . حیاطی که وسط آن باغچه ای بود به اندازه ی ۶ متر و درختانی که حالی حیاط داده بودند .

خیلی ذوق می کردم که حالا می توانم برای خودم باشم . برای خودم برنامه ای داشته باشم . کتاب بخوانم حتی کتاب بنویسم . موسیقی گوش بدهم . شعر بگویم . شعری که در تنهایی ها بیشتر جوشیده  . خلاصه برای خودم باشم . منی که حدود ۶ سال در خوابگاه زندگی کرده بودم . از ۷۱ تا ۷۷  .  پیش از آن هم - دو سال  ترک تحصیل کرده -  در شهر کار می کردم  و دوری از پدر و مادر برایم خیلی بغرنج بود . یک نوجوان سیزده - چهارده ساله که دور از خانواده و عاطفه ی مادر باشد حتما رنج خواهد برد . در شش سال زندگی در خوابگاه هم  همه ی وقتم برای درس بود و خواندن کتاب و گوش دادن به موسیقی میسر نمی شد . حالا می توانستم به دور از هیاهوی شهر و شلوغی خوابگاه مدتی به خودم برسم .

با همین فکرها داشتم سر می کردم و به وجد می آمدم که صدای اذان مسجد ابراهیم آباد برخاست  . نماز خواندم . ضبط را روشن کردم . نوار « امان از جدایی » استاد علی رضا افتخاری همنفس من شد در این آغاز تنهایی ها .
 فکر کردم برای اولین شام مقداری سیب زمینی سرخ کنم  و تخم مرغی هم داخل آن بشکنم . غذای راحتی است و کم زحمت . سیب زمینی ها را شستم و بعد از کندن پوستشان خلال کردم . ماهی تابه را که روی پیک نیک گذاشتم و خواستم روشن کنم دیدم پیک نیک اصلا گاز ندارد و گویا در مسیر کمی باز مانده و همه ی گازش رفته بود . در این حالا و هوا و با این ضد حال و در حالی که علی رضا افتخاری هم شدیدا از جدایی ها شکوه می کرد و « امان از جدایی ...» سر می داد من خیلی غربت را حس کردم . دلم پر زد به ده کوثر و محبت مادر . بغض کردم  و اشک در گوشه ی چشمانم جمع شد و به آرامی فرو غلتید . حس غریبانه ی عجیبی بود .
به کلی از پختن غذا منصرف شدم و وسایل را  همینطوری رها کردم . پناه بردم به نانی که مادر گذاشته بود و پنیری که در آب آن شویدهای ده کوثری ریخته بود . چند لقمه نان و پنیر خوردم و از روی ناراحتی روی تخت دراز کشیدم . تنهای تنها داشتم به تیر چوبی های اتاق مش حسین نگاه می کردم . « علی رضا افتخاری » بارها و بارها این تصنیف ها و آواز ها را خواند و من دیگر حوصله ی کتاب خواندن را هم نداشتم . آن روزها مثل امروز تلفن کم بود و تلفن ها همراه نبودند و اسم هایی مثل یاهو و گوگل تاک هنوز اختراع نشده بودند تا موقع دلتنگی به آن ها پناه ببری .

 

 

روی ماه خداوند را ببوس

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

دلمان خیلی برایش تنگ شده بود .  سبزی و آبگوشت را می گویم . نه این که نباشد - این بار فقط سبزی را می گویم - بلکه به نوع هندیش میلمان نمی کشید . در باره ی آبگوشت هم همین بس که اگر نان ایرانی نباشد همان به که ( نباشد از نوع حذف به خاطر وجود قرینه !)

غرضم عرض ارادات به محضر شکم نیست  که به قول معروف اگر آن را باز کنی به پهنای سفره است و اگر جمع کنی به اندازه ی یک مشت است ( شکم را می گویم ) . بلکه عرض ارادتی است به ساحت اندیشه . یعنی علاوه بر دلتنگی به سبزی و آبگوشت که دو نوع از غذاهای جسم - در میان انواع غذاهای دیگر - هستند دلمان بدجوری به تنها غذای روح و جان تنگ آمده بود . یعنی کتاب  .  در این سرزمین پهناور کتاب از نوع ناب آن را نداشتیم حتی من باب سدّ جوع .

وقتی رسیدیم به ایران حکم روزه دار را داشتیم در وقت افطار . حتما همه ی شما ولع آدم های  روزه دار را در وقت افطار  دیده و شاید هم خودتان تجربه کرده اید که چگونه بر هر چه در سفره است چنگ می اندازد و بر انواع اطعمه و اشربه دست می یازد .

  • از مصطفی مستور سپاسگزارم  که که به من گفت « روی ماه خداوند را ببوس » و من بوسیدم . هر بوسه ای لذتی دارد ویژه آن که بخواهی روی ماه خداوند را ببوسی . 
  • از سید مهدی شجاعی که « افتاب در حجاب » را به من نشان داد . او که با هنر قلم آفتاب های دیگری را که در حجابِ عظمت خویش مستورند را بر خوانندگان آثارش نشان داده . کشتی پهلو گرفته ،  سقای آب و ادب ، پدر عشق پیر ، از دیار حبیب و ...
  • نادر ابراهیمی - مرحوم و عزیز - که در « ابوالمشاغل » نشان داده است که زندگی چه پستی ها و بلندی هایی دارد . انّ مع العسر یسرا . حقا و انصافا این کتاب را باید خواند . گوشه هایی از این کتاب را سال ها پیش در مجله ای خوانده بودم . شاید رشد جوان . ابوالمشاغل مرا بر آن داشته تا « ابن مشغله » ی نادر را هم بخوانم . البته سال آینده . اگر خداوند عمری بدهد . انشالله  . دست بازی روزگار که انسان را از اوج به پایین و از پایین به اوج می کشاند . 
  • با محمدرضا بایرامی در ملازمت سفر رهبر معظم انقلاب به زنجان رفتیم  . با کتاب « سفرت بخیر اما ...» . البته که از قلم محمدرضا بیش از این انتظار می رفت  . بهتر از این می شد کتاب نگاری کرد. یادداشت هایی پراکنده از دو موضوع متفاوت در قالب یک کتاب . گاهی ربط این دو موضوع خیلی تصنعی بود . 
  •  و کتاب هایی که در مورد هندوستان خواندم بدانم در کجا و در میان چه فرهنگی زندگی می کنم . « آشنایی با ادیان بزرگ » حسین توفیقی ،« آشنایی با ادیان هندوستان» (نویسنده اش خاطرم نیست ) و « هند در یک نگاه » دکتر محمد رضا جلالی نایینی . هر چند این کتاب به علت قطور بودنش نه به یک نگاه بلکه به نگاهی از جنس مضارع استمراری نیاز دارد .

و کتاب هایی که خریدم برای اوقات فراغت هندوستانی . « نامیرا » از صادق کرمیار ، « سفر به سیستان  » و « نشت نشا » که هر دو از رضا امیرخانی اند ، « حافظ هفت » را که اکبر صحرایی نوشته و کتاب عزیز  « سیصد وشصت و پنج  روز در صحبت قرآن »  اثر زیبایی از دکتر حسین الهی قمشه ای .  

غرضم عرض ارادت به ساحت شکم نبود و صد البته قرض دادن ارادت به ساحت نفس هم نیست تا بر شما بنمایانم که : « من بر زیور دانایی آراسته ام » . بلکه نوشتن این ها از آن جهت است تا تشویق کننده ای باشم بر شما تا  از عطر پراگنده در گلستان کتاب ها خوشه ای بر چینید که « گل همین پنج روز و شش باشد ...این گلستان همیشه خوش باشد » و نیز یادگاری می نویسم در این صفحه تا هر وقت گزینه ی « کتاب خانه » در « فهرست مطالب » را گشودم مطالب کتا های  خوانده شده مرا فرا یاد آید .

 

پی نوشت : این صفحه دوبار تایپ شد : یکی در واپسین روزهای ماه رمضان با شرح بیشتری بر کتاب ها که متاسفانه بلاگفا بدقلقی کرد و ثبت نشد و یک بار هم امشب حوالی ساعت یک ونیم - با ادبیاتی فخیمانه تر از مطلب الان - که اینترنت من سر ناسازگاری گذاشت  و در لحظه ی ارسال مطلب قطع شد ولی از آن جا که « از رو رفتن » در مرام ما عیب است ! بلکه « از رو نرفتن! » را حسن می دانیم برای بار سوم مطلب را نوشتم و شما نیک می دانید نوشتن چند باره ی یک مطلب چقدر سخت و جانکاه هست . خاصه آن که  حس اولیه ی نوشتن را از دست داده باشی و به  خاطر حذف آن هم مغموم ( حذف به همان دلیل بالا ) . مثال کودکی که مشق نوشته و برادر یا خواهر کوچکش آن را خط زده باشد . انصافا حالگیریست ها .  الان در این جا ساعت ۳ صبح هست . حالا روی ماه خداوند را ببوس ...

 

 

 

مجنون

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

راست گفته اند که « المسافر کالمجنون » . حالا حسابش را بکنید که ما همه ی این یک سال گذشته را مسافر بوده ایم . صد البته از سال ۱۳۸۹ که در آزمون قبول شده ایم مسافر بوده ایم تا ۹۰  که از شازند آمدیم .  گمان می کردیم دولت فخیمه ی هند چشم انتظار ماست و ویزا را دو دستی در اول مهر تقدیممان خواهد کرد  . در پستوی دلمان دعا می کردیم که : « خدایا ما  بچه ی کوچکی داریم  سه ماهه  ، کاش صدور ویزای ما هم به تآخیر بیفتد - همچنان که برای  مدیر سابق آقای دربندی تا انتهای اذر تعویق افتاد ـ و از آن جا که این دعا از سویدای دل! برخواسته بود و مستجاب افتاد ، نه سه ماه که دوازده ماه تمام در انتظار ماندیم . آن  فرزند دلبند  هم  که برای خویش بانویی شده بود ، گاه گداری درباره ی علت تاخیر سفر به هندِ شگفت می پرسید و ما همه ی گناه را بر گردن سفارت فخیمه ی  هند بار می کردیم  . حالا بگذر که در این همه ی مدت چه مقدار پاسخ به پرسشگران دیگر که به صراحت و اشارت و کمایت از ما در مورد نرفتنمان می پرسیدند و شاید برخی در گوشه ی دلشان گمان می کردند ما رفتن به هند را بهانه ای برای ماست مالیِ رفتن از مدیریت شازند بر زبان ها انداخته ایم  و صد البته که چنین نبود و مبادا که چنان بادا .

تا این که  انتظار همگان در مرداد ۹۱به پایان آمد . بالاخره ما مسافر هند شدیم و همان جنونی که حکما فرموده اند بر ما عارض تر  شد . در هند هم هر چند که یک سال ساکن بوده ایم اما  همیشه خودمان را مسافر دانسته ایم  .  تا آمدیم به ایران عزیز . حالا که چهل روزی از آمدنمان  گذشته انگار همه ی این چهل روز را در تدراک باز گشت بوده ایم . یعنی همان مسافر و حکایت همان جنون ی که باز هم حکما فرموده اند .

غرض این که ماه رمضان هم مزید بر جنون شد  . این که خیلی از کارها و برنامه ها و سفرها و دیدار دوستان و حظ بردن از هوای ده کوثر و حوالی آن - یعنی ایران ! -  آنگونه که باید بشود میسر نشد . از دوستان عزیز و مهربانانی که جویای احوال شدند سپاسگزارم و از دوستانی که نتواستم حضوری  خدمتشان برسم عذر خواه . این مطلب را در اثنای جمع وجور کردن اسباب سفر می نگارم برای روی ماهتان ...

حالا ببینید که ما همه مسافری در این دنیاییم . ناگهان چقدر زود دیر می شود .....