بسم الله الرحمن الرحیم


 

با ذوق و شوق وسایل را جمع کردیم . مادر -  که تا حالا رنج ها برای درس خواندن ما کشیده بود - و پدر  - که احساس می کرد درخت عمرش دارد ثمر می دهد - هر دو در تکاپوی بار زدن وسایل به ماشین بودند . وانت بار زرد رنگ . اولینی ماشینی که « صادق داشی  » خریده بود .
وسایل هم عبارت بودند از : یک تکه موکت شش متری ، یک کارتن کتاب ، یک ضبط صوت و تعدادی نوار مورد علاقه ی من . بیشتر نوارها هم از علی رضا افتخاری بود . چند تایی از مختاباد و یکی - دو تا شجریان و چند خواننده ی دیگر .  البته یک تلوزیون سیاه و سفید زرد رنگِ چهارده اینچ  و چند قاشق و چنگال و وسایل آشپزی مجردی ، یک پیک نیک و یک تختخواب فنر دار و تشک و پتو را هم اضافه کنید .

تا یادم نرفته بگویم که این تختخواب فنر دار برای ما حس نوستالوژی زیادی دارد . پدر عزیز زمانی که در تهران کار می کرده آن را خریده بوده  و بعدها آورده بودش به روستا و ما گاه گداری در تابستان از سر شیطنت در پشت بام  روی آن می خوابیدیم و گاه گداری دور از چشم پدر بر روی آن می پریدیم .

ساعت حوالی ۵ بعد از ظهر یازدهم مهر ماه سال ۱۳۷۷ در حالی که ۲۲ سال داشتم با این وسایل راهی شدیم به ابراهیم آباد . اولین سال معلمی ام بود و قرار بود به عنوان معلم درس دینی و عربی در مدرسه ی راهنمایی این روستا مشغول شوم .  طبق معمول مادر بساط  قرآن و اسپند و صدقه و آب را آماده کرده بود . پدر همراه شد تا صادق موقع برگشتن  تنها نباشد .

فاصله ی دو ساعتی ده کوثر تا ابراهیم آباد را طی کردیم و حدود ساعت ۷ رسیدیم  . پدر و صادق داشی که رفتند من شروع کردم به چیدن وسایل . اتاقی در حدود ۸ متر در انتهای حیاط منزل مش حسین . مش حسین هم با همسرش در اتاق های جلویی زندگی می کردند . قرار اجاره ماهیانه ی ما  ۲۵۰۰ تومان بود و اولین حکم حقوقی ام ۴۸۴۰۰ تومان  . غیر از کسورات که باید اعمال می شد و شد .

وسایل را چیدم . موکت  سبز خوش رنگ را در کف  و در گوشه ی اتاق هم تخت خواب را گذاشتم  . کتاب ها را در تاقچه و وسایل آشپزی در کنار پنجره ای که مشرف به حیاط بود . حیاطی که وسط آن باغچه ای بود به اندازه ی ۶ متر و درختانی که حالی حیاط داده بودند .

خیلی ذوق می کردم که حالا می توانم برای خودم باشم . برای خودم برنامه ای داشته باشم . کتاب بخوانم حتی کتاب بنویسم . موسیقی گوش بدهم . شعر بگویم . شعری که در تنهایی ها بیشتر جوشیده  . خلاصه برای خودم باشم . منی که حدود ۶ سال در خوابگاه زندگی کرده بودم . از ۷۱ تا ۷۷  .  پیش از آن هم - دو سال  ترک تحصیل کرده -  در شهر کار می کردم  و دوری از پدر و مادر برایم خیلی بغرنج بود . یک نوجوان سیزده - چهارده ساله که دور از خانواده و عاطفه ی مادر باشد حتما رنج خواهد برد . در شش سال زندگی در خوابگاه هم  همه ی وقتم برای درس بود و خواندن کتاب و گوش دادن به موسیقی میسر نمی شد . حالا می توانستم به دور از هیاهوی شهر و شلوغی خوابگاه مدتی به خودم برسم .

با همین فکرها داشتم سر می کردم و به وجد می آمدم که صدای اذان مسجد ابراهیم آباد برخاست  . نماز خواندم . ضبط را روشن کردم . نوار « امان از جدایی » استاد علی رضا افتخاری همنفس من شد در این آغاز تنهایی ها .
 فکر کردم برای اولین شام مقداری سیب زمینی سرخ کنم  و تخم مرغی هم داخل آن بشکنم . غذای راحتی است و کم زحمت . سیب زمینی ها را شستم و بعد از کندن پوستشان خلال کردم . ماهی تابه را که روی پیک نیک گذاشتم و خواستم روشن کنم دیدم پیک نیک اصلا گاز ندارد و گویا در مسیر کمی باز مانده و همه ی گازش رفته بود . در این حالا و هوا و با این ضد حال و در حالی که علی رضا افتخاری هم شدیدا از جدایی ها شکوه می کرد و « امان از جدایی ...» سر می داد من خیلی غربت را حس کردم . دلم پر زد به ده کوثر و محبت مادر . بغض کردم  و اشک در گوشه ی چشمانم جمع شد و به آرامی فرو غلتید . حس غریبانه ی عجیبی بود .
به کلی از پختن غذا منصرف شدم و وسایل را  همینطوری رها کردم . پناه بردم به نانی که مادر گذاشته بود و پنیری که در آب آن شویدهای ده کوثری ریخته بود . چند لقمه نان و پنیر خوردم و از روی ناراحتی روی تخت دراز کشیدم . تنهای تنها داشتم به تیر چوبی های اتاق مش حسین نگاه می کردم . « علی رضا افتخاری » بارها و بارها این تصنیف ها و آواز ها را خواند و من دیگر حوصله ی کتاب خواندن را هم نداشتم . آن روزها مثل امروز تلفن کم بود و تلفن ها همراه نبودند و اسم هایی مثل یاهو و گوگل تاک هنوز اختراع نشده بودند تا موقع دلتنگی به آن ها پناه ببری .