بسم الله الرحمن الرحیم

 

ساعت هشت ونیم رسیدم به باغک ، اردوگاه تفریحی امیر کبیر شازند . مراسم بزرگداشت مقام معلم داشتیم . همکارانم خیلی زحمت کشیده بودند . برنامه قرار بود ساعت نه ونیم شروع بشود و من هنوز مردد بودم . کارپرداز اداره را گفتم تا دو دسته ی گل را بخرد . خودم هم رفتم به سالن همایش یا همان بزرگداشت . ساعت به نه ونیم نزدیک می شد و من هنوز نتوانسته بودم از تردید بیرون بیایم . نگران بودم که نشود جمع وجور کرد . بعد از تلاوت قرآن و حرف های مجری و یکی دو برنامه نوبت م شد که بروم بالای سن برای تبریک وخیر مقدم به عنوان رئیس اداره . ذائقه ی معلم ها را می شناسم . در این جور برنامه ها خیلی نمی شود حرف های نظری زد . بعد از تشکر و سپاس و تبریک تصمیم رو گرفتم . به خانم های حاضر در سالن که بیش از پانصد نفر بودند گفتم :« اجازه بدید از کسوت مدیر اداره بودن که یک لباس تنگی هست بیرون بیام وبشم شاگرد کلاس پنجم ابتدایی روستای ده کوثر . بریم به فضای سال ۶۶-۶۵ . اجازه بدید دعوت بکنم از سرکار خانم امیری معلم کلاس پنجم وخانم وکیلی مدیر مدرسه ام».

این را که گفتم منتظر ماندم که این خانم ها بلند بشوند وبیایند به جلوی جمعیت . همهمه ای در جمعیت یچیده شده بود و داشتند نگاه می کردند ببینند چه کسی معلم من بوده . خودم هم از بالای سن اومدم پایین و منتظر نموندم که معلم ها ژیش من بیایند بلکه رفتم به استقبال . حالا همه ی حضار داشتند تشویق می کردند . خانم امیری آمده بود . گفتم می خواهم شعری رو که از وبلاگ یک بنده خدایی گرفتم را مثل یک شاگرد بخونم برای معلمم .باز هم صدای تشویق حاضران برای چند لحضه ای فضای سالن را پر کرد:

خانـم  معلم !  سلام  ، ما شاگرد  شماییـــــم
میشه فردا که جمعه است بازم کلاس بیاییم؟

 کــلاستون شبیه دنیای آرزو هاست
توی کلاس انگاری تو قلب رویاهاییم

می شه اونجا بمونیم تا وقتی زنده هستیم
آخـــه بیرون از کلاس خیلی از هــم جداییم

 دیروز گفتید که شما گنجشکا رو دوست دارید
خانم به خدا ما هم رفیق گنجشکاییم

می دونیم که یه روزی کلاسها تعطیل می شن
اونوقت اگه نباشید ما راست راسی  تنهاییم

 خانم معلم! نرید، دل ما خیلی تنگه
اون سر دنیام برید ما باهاتون می آییم

 حالا می بخشید اگه نامه مون خیلی بد بود
آخه بین شاگردا، ما تنبل اوناییم

وای! نکنه یه وقتی چشماتون درد بگیره
آخر نامه شده، زحمتو کم نماییم

فقط می شه بپرسیم فردا کلاس هست یا نه؟
خانم معلم آخه، ما عاشق شماییم!


وقتی داشتم شعر را می خواندم احساس همان شاگرد در مقابل معلم را داشتم و سالن پانصد نفره ساکت ساکت بود . اشک در چشمهای خانم معلم جمع شده  و بغض کرده بود . چه احساس شیرینی بود . خانم امیری در مقابل این جمعیت تشکر کرد . هر جند می دانستم از بغضی که کرده نمی تواند صحبت کند . زرنگی کرد و شعری را که با دستخط خودم نوشته بودم را گرفت . جمعیت سرشار بود از احساس .و به خاطر این قدرشناسی یک شاگرد از معلم خودش برای چند دقیقه تشویقها را ادامه دادند. شاید خیلی ها هم اشکشان درامده بود . بیرون که امدیم بعد از مراسم یکی از مدیرها گفت : «من به خانم امیری حسودیم میشه . منم می خوام سال آینده معلم باشم .» این اتفاق یک برنامه ای بود کاملا اتفاقی وابتکاری که همه را تحت تاثیر قرار داده بود وچون کسی خبر نداشت برای همه جالب بود .

**********************************************

شنبه مراسم بزرگداشت معلمان برادر را داشتیم . باز هم به کسی نگفته بودم می خواهم چکار کنم . طبق معمول وقتی نوبت من برای سخنرانی رسید در چند دقیقه تقدیر و تشکر کردم . این جا هم حدود چهارصد نفر در سالن بودند . با ترفندو بدون این که کسی متوجه بشود آقای رحیمی معلم کلاس اولم را به مراسم اورده بودم . چون پنج شنبه برنامه را اجرا کرده بودم ترس این را داشتم که لو رفته باشد و خیلی نچسبد . اقای رحیمی در اداره کار می کرد و مسئول کارگزینی اداره ی خودمان بود . این جا هم گفتم اجازه بدهید از قالب تنگ مدیریت بیرن بیام و بشوم شاگرد کلاس اول سال ۶۰-۶۱ . دعوت کنم از کسی که قلم را در دست های ما گذاشت جناب اقای رحیمی . دوباره از بالای سن آمدم پایین تا نسبت به معلمم بی ادبی نکرده باشم . همین که مقابلش قرار گرفتم گفتم می خواهم شعری برای معلمم بخوانم .این شعر را خودم در اخرین دقایق شب گذشته مخصوص آقای رحیمی سروده بودم . سالن بعد از یک تشویق مفصل حالا سرشار از سکوت بود منتظر کار من بودند :



 آقا مدیر۱ اجازه منو میشناسید آقا
یادتونه ده کوثر بودم شاگرد شما ؟

آقا معلم سلام ما شاگرد شماییم
تازه بین شاگردا ما تنبل اوناییم

یاد اون روزا به خیر برنج می دادین به ما۲
ما را می بردین به اوج تا اون بالا بالاها

آقا یادتون میاد انار می کردین دون دون۳
یکی یه قاشق پر می دادین به هممون

آقا مدیر یادته درسی که بابا آب داد
هیچ وقت نگفتین مدیر به ما خدا آفتاب داد

آقا اجازه بازم میخوام شاگرد بمونم
درس محبت را من از دستاتون بخونم۴

یادتونه اون روزا توی بارون و برفا
می اومدین یاد بدین درس خدا الفبا

من هنوزم شما را یک معلم می دونم
پس بذارین آقا بازم شاگرد بمونم

تمام که شد دوباره تشویق حضار شروع شد . از آقایان که خیلی سخت هست اشکی صادر بشود برخی ها از این کار احساسشان گل کرده بود واشکشان جاری . دسته گل را تقدیم جناب رحیمی کردم. آدم خجالتی هست . وقتی داشت می رفت در جای خود در انتهای سالن بنشیند معلم ها ضمن تبریک ،داشتند تشویقش می کردند و من انگار که  رسالت بزرگ قدرشناسی از معلم کلاس اولم را انجام داده باشم احساس راحتی می کردم . احساس می کردم دین بزرگی ادا  کرده ام و باری از دوشم بر داشته شده . این دو روز شیرین ترین خاطره ی دوران تحصیل ومعلمی ومدیریتی را برایم رقم زده و حلاوت اون هنوز هم در وجود من باقیست .

 

پی نوشت ها:

۱-ما در روستا همه ی معلم ها را به نام (مدیر) می شناختیم.

۲- آقای رحیمی در یک پنج شنبه ای که اتفاق یک روز برفی بود ومی خواست برود یک مقداری برنج درست کرده و شکر هم به آن اضافه کرده بود و برای هر دانش آموز یک قاشق داد مزه ی آن برنج شیرین هنوز هم در زیر زبان من است

۳- یک بار هم انار دانه دانه کرده بود و برایمان یک قاشق داد.

۴-این جا که رسیدم اشاره کردم به این که یکی دوبار هم آقای رحیمی با دست هاش ما را نواخته و گفتم که اگر بیشتر می نواخت  ما به جاهای بهتری می رسیدم که در این لحظه سالن از خنده منفجر شد .