از رو’یای کودکی تا واقعیت زندگی
کوچکتر که بودم پدر بزرگ ـــ خدایش رحمت کند ـــ مرا آخوند صدا می کرد ...خیلی دلش می خواست که من روحانی بشم .بار ها به زبان می آورد ...حتی چند بار از من خواسته بود که دعایی بنویسم و در انبان نان بگذارم تا موجب برکت شود با آن باور زیبای یک مرد روستایی... چقدر زیبا مرا به راهی که دلش می خواست تشویق می کرد. ...من هم می نوشتم وگمان کودکانه ام این بود که دعایم تاثیر کرده و انبان نان پربرکت شده است .
همین آخوند صدا کردن های پدر بزرگ وبه تبع اون دیگر اعضای خانواده باعث شد در کلاس اول راهنمایی وقتی آقای ساروقی دبیر ادبیاتمان ـــ یادش بخیر ـــ موضوع انشایی داد با این عنوان که :
در آینده می خواهید چکاره شوید ؟
در یک انشای مفصلی بنویسم :
من در آینده می خواهم روحانی بشوم واسلام ناو ! محمدی (ص) را تبلیغ کنم .
یادم نمی رود که آقای ساروقی زیر کلمه ناو خط کشیده بود ونوشته بود : نــاب.
این انشاء باعث شد که دیگر هم کلاسی هایم کمتر من را با نام حسین صدا بزنند واغلب در پیش آنها با نام روحانی شناخته می شدم .
حالا که به گذشته بر می گردم فکر می کنم که : روءیای کودکی کجا و واقعیت زندگی کجا ؟!
البته من معلم شدم ـــ هزار مرتبه خدا را شکر ــ هنری که عاشقانه دوست دارم وواقعا اون رو شغل انبیاء می دونم . هرچند آرزوی پدر بزرگم بر آورده نشد ومن روحانی به اون معنا نشدم ولی معتقدم که لباس مقدس معلمی هم ارزش والایی دارد که قدرش کمتر از آن نیست .... و من امروز افتخارم اینه که :
معـلـم هستم .
یکی از وصیت های پدر بزرگ این بود که هر وقت سر خاکش می رم قرآن بخونم . رحمت خدا بر روحش که چه زیبا هدایت کرد آن مرد روستایی. او که هرچند از سواد بهر ه ای نداشت اما بینشش والا بود .

بسم الله الرحمن الرحیم