بسم الله الرحمن الرحیم

دوم ، مهر ماه سال 1371 خبر دادند که در آزمون دانشسرای تربیت معلم پذیرفته شده ام . نمی دانید چقدر خوشحال شدم . بعد از دو سال ترک تحصیلی و شاگردی در موتور سازی و مانتو دوزی و ... در حالی که دل در دلم نبود خودم را به ده کوثر رساندم . مادرم  انگار بال در آورده بود از قبولی من . مثل این که در دانشگاه تهران پذیرفته شده باشم ! در واقع چهارمین نفر از بچه های ده کوثر بودم که داشتم معلم می شدم . تا آن زمان فقط یک نفر به درجه دیپلم - آموزش ابتدایی - نایل آمده بود ومن در میان آن چهار نفر آخرین بودم .
 با شوق فراوان ساک بسته شد . آمار وسایل مورد نیاز را ار عیسی _ صفری پور _ گرفته بودیم . از قاشق ، چنگال ، بشقاب گرفته تا ملحفه ، حوله و مقداری وسایل شخصی دیگر ...!
صبح زود شنبه با ماشیم حاج ناصر - خدا بیامرز - رفتم به دانشسرا . کنار ایستگاه راه آهن پیاده شدیم و مقداری را پیده رفتیم .  با همان تیپی که در اراک داشتم .
روزهای اول در میان بیش از دویست نفر دانش آموز اموزان استان . غریب و سر در گم بودم و دل تنگ به حال و هوای روستا و کمی پشیمان  . مثل دانش آموزان کلاس اول ابتدایی .
تیپ منحصر به فرد من در میان بچه ها نمایان تر بود . پیراهن آبی با پیله های فراوان . در هر آستین سه پیله و هر طرف سینه سه پیله و پشت هم شش پیله داشت . و منِ لاغرِ دراز همچون چوب خشکی در میان یک جوال !
شلوار هم دست کمی از آن نداشت . شلوار کرِپ چین دار .
 آقای « میرمحمدی » - مربی پرورشی دانشسرا -  گیر داد به موهای من و مجبور شدم که کچل کنم . بعد هم که برای رفع این عیب کلاه با چشک کوتاه گذاشتم  که آن را هم قدغن کرد .
سرتان را درد نیاورم و سرنوشت بشقاب را بگویم . همین بشقابی که در بالا می بینید شد همراه شش ساله .
سه سال در دانشسرای شازند . آقای کرمی - آشپز محبوب دانشسرا - من را با این بشقاب می شناخت . رفتیم به خنداب . از پاییز هفتاد و چهار تا تابستان هفتاد و پنج . یکسال هم مهمان آن دانشسرا بودیم . ولی آنجا آنقدر شلخته  بود که نه تنها بشقاب شناخته نمی شد بلکه شتر با بارش گم می شد !
قبول شدم به تربیت معلم شهید باهنر اراک . این بشقاب همسفر من شد .
تصاویر عروس های مکرر در این بشقاب بارها و بارها سوژه شده است .
یاد آقای حمید رضا مرادی بخیر . معاون مرکز تربیت معلم . وقتی در سلف سرویس تربیت معلم در صف توزیع غذا بودیم و عروس ها را دید به من - که آن موقع مسئول بسیج تربیت معلم بودم - به شوخی گفت « از شما بعید است » من هم به شوخی گفتم : « کاش این عروس ها واقعی بودند و حیف که فقط مینیاتور آن هاست ...»
سر نوشت این بشقاب با تربیت معلم گره خورده بود . من که فارغ التحصیل شدم ، برادرم آمد به  تربیت معلم . و این بشقاب ماموریتش دو سال دیگر در ان جا تمدید شد .
امشب مادرم در این بشقاب غذا آورده بود . از مادر گرفتم تا در بایگانی خاطراتم نگه دارم تا یاد روزهای شیرین تربیت معلم باشم و پتویی که ملحفه ی دانشسرا را داشت با خودم آوردم خانه .
آه چقدر آن روزها شیرین بود و خاطره انگیز .